اعترافات شوق الشعراء (قسمت دهم ):فرار به دانشگاه جامعه (7)


شرحی بر یک زندگی- قسمت دهم

فرار به دانشگاه جامعه (7)

هر چه می خواهی باش، هر که می خواهی باش، اما خوب باش!


خیلی از مشتری های مغازه شیرینی فروشی پدر، زرتشتی و غیریزدی بودند، روستائیان اطراف نیز مشتری مغازه پدر بودند، یک روز که پدر نبود و من جلوی در مغازه نشسته بودم که کسی داخل مغازه نشود، و همینجور برای خودم می خندیدم و شکلک درمی آوردم، پیرزن زردشتی که مشتری پدر بود و لباس سنتی زرتشتی ها را به تن داشت، کنار من نشست و وقتی بخاطر آنچه که در «ذهن» و «گوشم» کرده بودند خودم را کمی عقب کشیدم تا لباسم به لباسش نخورد و «نجس» نشود!، پیرزن زرتشتی با مهربانی خنده ای کرد و با کف دست آرام به پایم زد و گفت: «جوون، هر چه می خواهی باش، هر که می خواهی باش، پیرو هر دین و آئین و مذهبی که می خواهی باش، اما خوب باش» و چندین بار، بازهم بر روی «خوب باش» تاکید کرد و رفت، تا وقتی پدر آمد، و تا وقتی شب رفتیم خانه و تا وقتی صبح از خواب بیدار شدم، به نگاه و خنده و جمله پیرزن فکز می کردم و از حرف و جمله اش سر در نمی آوردم و معنی اش را نمی فهمیدم، سالهای دراز و انگار تمامی عمر این اولین درس مهم در ذهنم باقی ماند، اینکه آن پیرزن زرتشتی کی بود و از کجا آمده بود و چرا این را گفت برایم مهم نبود، بلکه جمله او برایم مهم بود، جمله ای که سخت تکانم دادم، جمله ای که مرا وادار به فکر کردن کرد، جمله ای که خوب بودن را برتر از هر چیز، حتی دین و مذهب می دانست، پیرزن رفت و من ماندم و تنهایی خود، از کسی نمی توانستم معنی حرف پیرزن را بپرسم، نه از پدر و نه از مادر، و نه از هیچکس دیگر!

«خوب باش!»؛ یعنی چه!؟

بعدها این جمله کلیدی نمایشنامه «در سکوت گذزگاه» شد، و اما چقدر حوب بودن و خوب ماندن مشکل است، سالها این جمله در گوش و ذهنم بود و اما نتوانستم خوب به آن عمل کنم، خوب بودن بسادگی و راحتی بد بودن نیست، خوب بودن و خوب ماندن نیاز به زحمت و تلاش و نقلا دارد، و برای من ضعیف، در تمام عمر این اگر غیرممکن نبود، مشکل بود، و در همه این سالها فقط این را فهمیدم، که برای خوب بودن و خوب ماندن، سعی به تنهایی کافی نیست.

خوب باش! ادامه دارد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا